در شبی که بگذشت این جانب افسر گردان بوده و طبق معمول بعد از اخذ آمار و ارایه به افسر جانشین صندلی خویش را برداشته و بر جلو درب آسایشگاه گذاشته و لای درب را باز بگذاشته تا دچار یخ گردگی نشویم
کتاب را برداشته و شروع به مطالعه نموده و صفحه پشت صفحه می دوید و گذر زمان از دستمان در رفت
نگاهی به ساعت انداختم و نگاهی به کتاب و نگاهی به معاون خویش که بایس از خواب بیدارش میکردم و خود میخوابیدم
که کتاب پیروز شد و بازم هم خواندن تا ساعت 1:30
در شک فرو رفتم با خواندن این جمله
{ لحظاتی پیش عالیه رو تیرباران کرد}
چنان در اندوه فرو رفتیم که گویا فامیلمون رو تیربارون کردن:|
کتاب را محکم بستیم و به سوی بیدار کردن معاونمان شتافتیم که یک ساعت و نیم خواب اضافه داشت:/
که ناگاه از شدت شک مرگ عالیه نصفه شبی داد زدم وای عالیه رو کشتن،عاللللیه عالیییییه الکی هم صدای گریه در میاوردم:/
نشستم وسط آسایشگاه و سروصدا:|
همه بچه ها از خواب بیدار شدن و لامپ رو روشن کردن ببینن چمه:/
عالیه کیه
کی مرد:|
یکی رفت لامپ رو روشن کرد
نگهبان درب ظلع شرق پرید اومد داخل آسایشگاه
همه اومدن منو بگیرن نزنم تو سر و صورت خودم:))
جاتون خالی به زور منو گرفتن و رفتن واسم آبقند درست کردن:))
منم هی میگفتم عالیهههه عالیییییه
یه ربع همینجوری گذشت
که بلند شدم یه لنگه جوراب برداشتم و کوردی رقصیدن( ساعت 1:50 بامداد)
یهو همه ازم فاصله گرفتن و ماااااااااااات و مبهوت موندن
زززززنگ بزن بهداری ملوچک دیوانه شده
دیگه دیدم جدی دارن زنگ میزنن بهداری ،زدم زیرررر خنده و گفتم اسکل شدید اسگل شدید
یکی از بچه ها اومد جلو گفت
-خوبی ملوچک؟( چشااااش گرد گرد شده بود)
گفتم واییییی ترماتی عالیه رو تیرباران کرد
-عالیه کیه؟
سروان عالیه،شوهر رضا،همون کتابه که میخونم
که یک سیلی محکم بیخ گوشم پیاده کرد،که هنوزم دلیلش رو نمیدونم
جاتون خالی صبح با ترس و لرز از خواب بیدار شدم
و تا زمانی که برگ مرخصی هاشون رو ازم میخواستن هیشکی باهام حرف نزد
درباره این سایت