مَلوچِک



تو روستامون داریم خونه میسازیم
یه قسمتیش رو بابام خودش گفت انجام میدم
بماند سه روزه که به خاطر باران اینور اونورش میکنه
امروز اومدیم سر خونه،بیل به دست
ملات درست کردم،بلوک و اجر دادم دست پدر
میگم بسم الله شروع کن
رفته بالا دیوار یک ساعت دوتا بلوک کار گذاشته میگم گفتین یه ساعت کار داره هاااا
اخرش راضیش کرذم بنا بیاره
عااااقا کار را به کاردانش بسپارید

خدا این بارش نمیشد تابستون می بود که زمین جون بگیره نه سیل ببره

تعطیلات ما هم تموم شد و فردا به سوی پادگان
دوستان تهرانی بیاید بریم بیزون اون تعطیلاته

+ یه درخت هلو داخل حیاطمون کاشتم سال پیش،امسال شکوفه زده،بنا به دلایلی به خشک شدنش راضیم و با تنفر نگاهش میکنم


سال نو پیش پیشک مبارک
سال خوبی داشته باشید

عاقایون خانما اگه داخل اینستا دیدید پسرکی زبون بسته توی شب،با سرمای هوا داخل جعبه ۴۰۵ نشسته بود و چرخ جلو دوچرخه رو بغل کرده بود و چرخ عقبش رو زمین میچرخید نگیییید این دیوونس،بگین این ورزشکاره
پیشاپیش دیوانه خودتونید

نامردا امشب ازم زیاد عکس گرفتن منم پر رو واسشون دست ت میدادم


این پست فقط و فقط جهت آرشیو چند صفجه از دست نوشته های منه که هنوز پاره نشده بود:) ارزش خواندن ندارد


1/4/97

گاهی دلت برای آن کسی تنگ میشود که نمیدانی کیست،اما چنان برایش احساس دلتنگی می کنی که سلول های تنت به لرزه می افتد
این حال امشب من است،مستم از دلتنگی،اما دلتنگ که؟

روزها در عبورند و میگذرند،روز پشت روز.
چه خوش میگذرد این روزها،چه خوش! آنقدر خوش می گذرد که چشمانم شب هاست بازند.
__
مرا با قلبت عاشق کن
که قلبت گوای جان من است




2/4/97

این روزها
دلتنگ تر از هر روزم
خستگی،دلتنگی،تشویش 

آخ چه ساخته 

روزگار ز من

این جانب

روزی منشا آرامش بر میخواست

کنون منبع درد



8/4/97

دل گرفته باز
در هوای تو
تو که هستی؟
که دل میگیرد برایت
و ندانم کیستی.!

غم غربت چشمانت
آواره کردا مرا
مگر چه خلق کرده خدا
که ندانم.


7/7/97
کلمات تمام شده اند
زندگی.
آن چیزی که تمام شده است زندگی بی پایان من است
که با تمام،تمام شدنش
اتمامش نامعلوم است
دویدن

جنگ

برای کدامین ثمر


13/9/97

بغض واژه ایست خفته درون من که هر صبح با من از خواب بیدار میش ود و مرا همراهی می کند،گویا سایه من است!
درد آن وقت بیشتر میشود که با من هم نمیخوابد و هر ثانیه ای که دلش بخواهد می خوابد!
گاهی هم گو یا شب ها هم بیدار می ماند و در گوشم نجوایی می خواند که خواب را هم به زندگی تبدیل میکند!



16/9/97
گاهی،بعضی شب ها به هوای یک خفتن همیشگی سرم را به بالین می گذارم.
امشب به هوای همین خفتن خواهم خفت که شاید فرداییی را در پی دیدگانم نبینم
علت این همه پریشان حالی در من شده است رازی که هر آنچه فکر میکنم علت آن را نمیتوانم بفهمم چه برسد به درک آن


18/12/97

تو ابهامی در من
که ندانم که هستی
و هم دانم که هستی
ابهامی در سراسر من!
که باشد لنگم
نباشد لنگتر.


19/12/97
دلتنگی های این روزهایم که آغازش از تو بود ولی پایانش از تو نیست،شده است زخمی عمیق بر پیکر مرده و روح یخ زده ام!
این ناامیدی آغازش فقط از تو بود ولی اینک از همان زخمیست که به اندازه یک سوزن بود که کلمه ی دوستت دارم تو! بر پیکر من شکافت و چنان عفونی شد که سراسر این من را در گندآب فرو برد.
از رفتن تو روزها،ماهاست که میگذرد. دروغ چرا؟ یادم نیست که در کدامین روز تو رفتی،فقط یادم است که در شهر طوفانی رخ داده بود و در زیر این طوفان جلوی یک باجه تلفن دور از مردم بر زمین نشستم و جز زار زدن در توانم نیافتم. من بین خواستن و نخواستنت درگیرم
نه میخواهمد و نه نمیخواهمد ولی با تمام اوصاف همچنان در روح مرده من زمزمه ای در جریان است 
به ارامی صدای یک پرتگاه که تورا به پرش وا میدارد، زمزمه ای شیرین، با صدای تو! « دوستت دارم» :((



در شبی که بگذشت این جانب افسر گردان بوده و طبق معمول بعد از اخذ آمار و ارایه به افسر جانشین صندلی خویش را برداشته و بر جلو درب آسایشگاه گذاشته و لای درب را باز بگذاشته تا دچار یخ گردگی نشویم

کتاب را برداشته و شروع به مطالعه نموده و صفحه پشت صفحه می دوید و گذر زمان از دستمان در رفت

 نگاهی به ساعت انداختم و نگاهی به کتاب و نگاهی به معاون خویش که بایس از خواب بیدارش میکردم و خود میخوابیدم

که کتاب پیروز شد و بازم هم خواندن تا ساعت 1:30 

در شک فرو رفتم با خواندن این جمله

{ لحظاتی پیش عالیه رو تیرباران کرد} 

چنان در اندوه فرو رفتیم که گویا فامیلمون رو تیربارون کردن:|
کتاب را محکم بستیم و به سوی بیدار کردن معاونمان شتافتیم که یک ساعت و نیم خواب اضافه داشت:/
که ناگاه از شدت شک مرگ عالیه نصفه شبی داد زدم وای عالیه رو کشتن،عاللللیه عالیییییه الکی هم صدای گریه در میاوردم:/
نشستم وسط آسایشگاه و سروصدا:|
همه بچه ها از خواب بیدار شدن و لامپ رو روشن کردن ببینن چمه:/

عالیه کیه

کی مرد:|

یکی رفت لامپ رو روشن کرد

نگهبان درب ظلع شرق پرید اومد داخل آسایشگاه

همه اومدن منو بگیرن نزنم تو سر و صورت خودم:))

جاتون خالی به زور منو گرفتن و رفتن واسم آبقند درست کردن:))

منم هی میگفتم عالیهههه عالیییییهlخنده با Øدای بلند

یه ربع همینجوری گذشت

که بلند شدم یه لنگه جوراب برداشتم و کوردی رقصیدنlخنده با Øدای بلندlخنده با Øدای بلندlخنده با Øدای بلند( ساعت 1:50 بامداد)

یهو همه ازم فاصله گرفتن و ماااااااااااات و مبهوت موندن

زززززنگ بزن بهداری ملوچک دیوانه شدهlخنده با Øدای بلند

دیگه دیدم جدی دارن زنگ میزنن بهداری ،زدم زیرررر خنده و گفتم اسکل شدید اسگل شدیدخنده خنده خنده

یکی از بچه ها اومد جلو گفت 

-خوبی ملوچک؟( چشااااش گرد گرد شده بود)
گفتم واییییی ترماتی عالیه رو تیرباران کرد

-عالیه کیه؟

سروان عالیه،شوهر رضا،همون کتابه که میخونمبی تفاوت

که یک سیلی محکم بیخ گوشم پیاده کرد،که هنوزم دلیلش رو نمیدونمØهن مØØÙˆØ - Øهن درگیر

جاتون خالی صبح با ترس و لرز از خواب بیدار شدمسرد

و تا زمانی که برگ مرخصی هاشون رو ازم میخواستن هیشکی باهام حرف نزدØینکی - توØه


چند وقت پیش مبهم محترم ما رو دعوت کرد به این چالش،امروز وقت نوشتن داشتم و نوشتیم، نوشتنش سخت نبود:)


گوشیم زنگ میخوره و جواب میدم.
 آقای ملوچک این وبسایت ما چی شد؟
+ کارش تمومه،آخر هفته تحویل داده میشه
آقا بدقولی نکنیاااااا،مشتری منتظره و پیگیره
+ باشه باشه نگران نباش،تمومه کارش،واسه بازار گرمی میگم آخر هفته
خوش میگذره سفر؟

+ آره جاتون خالیه،تپه و کوهای اینجا عالیه،انگار یه فرش سبز پهن کردن روی زمین
مگه کجایی؟

ترکمن صحرا
+ به به خوش بگذره،من برم به کارام برسم،خداحافظ
اخر هفته سایت تحویله،یا علی


تماس که قطع میشه مرورگر لبتاب رو باز میکنم و آدرس فروشگاه اینترنتی که مدیرشم رو باز میکنم و یه نگاهی به آمار فروش میکنم و یه لبخند عمیقی میزنم و خاموش میکنم و میزارمش داخل زین
کوله پشتیم رو میندازم رو دوشم،پا میزارم رو رکاب و به ادامه سفرم می پردازم:)

* مفید و کوتاه:|


امروز سربازای جدید رو پذیرش کردیم، قرار بود همشون زیر دیپلم باشند که خداروشکر کنسل شد و همش 3 تا زیر دیپلم داشتیم و بقیه دیپلم،میگن ارتش لحظه ای هستش یعنی همین
بچه های خوبی به نظر میرسیدن تا ببینیم توی کار چی پیش میاد

ولی خب نمیدونم من خیلی عقب مونده هستم یا من دارم اشتباه میکنم
اینقدر که حرف های رکیک شده مث نقل و نبات بین همه که ادم بعضی وقتا فک میکنه مشکل از خودشه که خط قرمزش این چیزاس

پسره گنده یه جمله رکیک استفاده کرد و همه زدن زیر خنده
گفتم ببند دهنت رو تا نبستمش:|
پررو پرو اومد گفت توجیه نیستم،توجیه شدم ببند:|
گفتم الان توجیه شدی؟
آره شدم
- خوبه که توجیه شدی، بیا بیرون توجیه ترت کنم

اونم آمد بیرون با قلدری تمام چسبید تو صورتم
منم چش فرماندم رو دور دیدم و با همون لباس های شخصی و خوشگلش دور درختا دوندمش و با صدا بلند گفتم درختا رو بشمار
اولش نمیخواست بدوه
ولی خب اینقدر ضعیف بود که با یه داد ترسید:|

با لباسی خیس عرق فرسمتادمش بره بشینه پیش بقیه:|

همه دیگه لال مونی گرفتن،میخ اول رو حسابی محکم کوبیدم

از قدیم گفتن سالی که نت از بهارش پیداست:/

امروز هم رفتند تا پنجشنبه برگردن و رسما خدمتشون رو شروع کنن نزد من:/


از روزی که پا در روستای خودمان گذاشتیم چند هدف تفریحی مد نظر قرار داده بودم و حتی وسایل شب مانی در کوه رو آماده کرده بودم از قبل،به دلیل باران نفس گیر و بدی همیشگی هوا برنامه اصلی که حداقل دوروز طول می کشید کنسل شد:(
یکی از دیگه از جاهایی که قصد رفتن بنموده داشتیم از این قرار می باشد.


صبح که از خواب بیدار شدم و نیت بر سرویس بهداشتی نمودیم که در آن سر حیاط بود و با باز کردن درب خانه و استشمام و برخورد خنکی دلچسب هوا سرویس را از یاد برده و مستقیم به سمت کوله بار کوچکمون راه افتاده و زنجیر چسب پنچرگیری و خلاصه وسایل کمک اولیه الاغمان و همچنان خودمان را وارد کوله کردیم و تکه ای نان و سیب زمینی و ماکرانی نیز در کوله فرو رفت و صبحانه ای اندک نوش جان کرده و الاغمان را از اتاق بیرون آورده که یادمان افتاد ااااااااا دستشویی نرفته بودم که

عینک بر چشم گذاشته،دست کش پوشیده و کلاه ایمنی را بر سر نهاده و سیس دوچرخه سواران حرفه ای را به خود گرفته 
از روستا که اندکی در جاده اصلی اش که به سمت شهر می رود برویم به جاده ای خاکی و سنگلاخی بر خواهیم خورد که به دل تنگه ی کوه می رود و ما نیز سر خر را به آن سو کج کرده و رکاب ن این شیب ملایم را پشت سر می گذاشتیم، که شروع سر بالایی رفتن هایمان بود که دوستان خود بهتر دانند که سربالایی و جاده سنگلاخی یعنی چه لذت درد پای شبانه ای
رفتیم و رفتیم ز این مسیر

به خاطر سرمایی که بود کماکان درختان بلوط گویا در خواب به سر برده و برگ هایشان جوانه ای بیش نبود که حال و هوای زمستان به آدمی می داد

این مسیر را ادامه دادیم همچنان تا به سربالایی های خفن رسیدیم ،نفس نفس زدن هایمان شروع و این کوه نیز با وجود ما بازی می نمود

و با دیدن صدای شور شور آب به وجد آمده ،زیرا ابی با خود به هوای منبع آب که خالی شده بود نیاورده بودیم ،خر ذوق شدیم

آبی پر نموده و خورده و باز به راه ادامه دادیم 

رفتیم و رفتیم در این مسیر سنگلاخ رفتیم،از نفس فتاده در کنار چشمه ای از هر سال پر آبتر می نمود نفسی گرفتیم

و باز به این مسیر شتافتیم به امید اتمام سر بالایی هایش

و همانا که جوینده یابنده است و به اوج جاده رسیدیم

 و خوشحال از اینکه به چشمه نزدیکتر شده ام و 5 دقیقه دگر انجا هستم ، این همانا و دیدن تمام نشدن مسیر همانا 
 هر آنچه رفتیم دورتر مینمود،با پاترول که آمدن نموده بودیم قبلا نزدیکتر می نمود:| مسیر نیز کلا سر پایینی بود با شیبی تند، داغ شدن لنت و درد گرفتن دست ها نیز همان:|

بعد از اتمام این سرازیری به چشمه تقریبا رسیدن بنمودیم

و آخرش رسیدیم و دیدنش احساس صعود به قله اورست را در ما تداعی بنمود
 ولی در دل بر سر محکم گل کوبیده که چگونه این سربالایی سنگین که 7 کیلومتر بشد بالا رویم
افکار منفی رو ز خودمان دور بنمودیم و به لذت بردن پرداختیم

بعد از خوردن ناهاری اندک و استراحتی مشغول به خواندن کتاب شدیم که خیلی نیز دلچسب بنمود

وسایلمان را جمع بنموده، نیت بر بازگشت بنمودیم که یک حسی ما را اذیت بنمود که چگونه ز این سربالایی بالا رویم
سپس یک جاده باریک ادم رو را دیدیم و تصمیم بر طی نمودیم چون می دانستم انتهای این آب به کجا ختم میشود
گفتیم در کرانه رود حرکت می نماییم که به جاده اصلی برسیم و در دل به این هوش خود باریک بگفتا و بر زین نشستیم و هوی کردیم خرمان را

و رفتیم و رفتیم 
 به یک گله گوسفند رسیدم و ناخوداگاه طبق عادت فارسی تکلم نموده که بنده خداها فکر کردند بچه اینجا نیستم و به سختی فارسی حرف میزدند که هر 10 کلمه 11 کلمش کوردی بود

مسیر را نشانمان دادند و چشمتان روز بد نبیند چه مسیر عاشقانه ای برای ما دوچرخه سوار ها بود

ابتدا بایس به آب یک رود میزدیم که از نزدیک زیاد عمیق نشان نمیداد 
ولی تا یک قدم داخل آب گذاشتیم تا کمر داخل آب رفتیم و به زور مانع به آب خوردنمان و آب بردنمان شدیم:|
 از بس فشار آب زیاد بود نیاز به تکیه گاه می بود،ترمز خرمان را گرفتیم و چرخ عقبش را به کف رودخونه و یه سنگ گیر دادم و اینچنین گذشتیم 

پا در درکاب مجدد نهادیم و شروع کردیم در مسیر قلوه سنگی پیش تاختن تا به پیچی که نمیشد پیچید رسیدیم:|

و از خرمان پیاده شده و اینک او سوار ما شد و از کوه بالا رفتن بنمودیم تا به یک مسیر آدم روی دگر رسیدیم و چه وسوسه انگیز بود برای سواری با سرعت بالا و این وسوسه بر عقل غلبه نموده و باز پا درکاب شدیم!

و باز هم به مسیر ادامه دادیم تا به رودخونه مجدد رسیدیم و چه رسیدنی
یک سه راهی طبیعی بود که هم از مسیر من آب میومد و هم از مسیری دیگه ای
 آب با چنان فشاری میومد که راحت یک ماشین رو با خودش می برد و رنگ آب سفید بود و به شدت سرد و شاید نزدیک به صفر و مستقیم از برف های روی کوه میومد

تغییر رنگ دو رودخونه به خوبی مشخصه توی این عکس

و نشستیم به استراحت و هنر عکاسی من:|

در حال عکس گرفتن بودیم که دیدن چند تا آدم حس خوبی به ما داد و فهمیدیم به جاده نزدیک شده ایم و بقیه اش مسیر راحت است و که به سوی خرمان شتافته و در جاده ی الاغ روی خوبش با سرعت به رکاب زدن پرداختیم و تعداد آدم ها نیز زیادتر میشد که همه یک طوری ما را نگاه میکردند ندیدبدید ها

یک جایی از مسیر یه شکافی بود که نمیشد تنهایی رفت،چون بایس میپریدی روی یه سنگ بزرگ با فاصله یک متر و ،و بعد می پریدی اونور که از یه نفر کمک خواستم و اندکی گپ زدیم و از مسیری که طی کرده بودم گفتم از دوچرخه و مدل هایش و از اینکه چه طوری تونستم اون مسیر رو بیام چون آشنا به اونجا بود در تعجب بود،و ترغیب شده بود به خرید دوچرخه که شنیدن قیمت منصرفش کرد،مملکته که داریم واسه خرید یه دوچرخه معمولی بایس حقوق یک ماهت رو کلا بدی بهش

و به انتهای مسیر رسیدیم و به آسفالت و نگاهی به کوهی که در بالایش بودیم و الان ازش فاصله گرفتیم و از آسفالت به ادامه مسیرمان به سمت روستا پرداختیتم


امروز طبق معمول اولین کاری کردم چک کردن پروفایلش بود که دیدم عکسی از خودش و مادرش رو گذاشته بود،امروز روز تولد مادرش بود که ان شالله صد و بیست سالگیش رو هم ببینه،چهره ای شاداب تر،سرزنده تر و لبخندی واقعیتر روی چهرش بود.
خوشحالم واسش که پروژه عبور از منش موفقیت آمیز بود.
پریروز مث دخترهای 18 ساله دورهمی بعد خاموشی ما که مدتی هستش به همراه بازی منچ همراه هست موضوعش عشق و عاشقی بود که من جز سکوت هیچی واسه گفتن نداشتم و به جایی از احساس رسیدم که هیچ میل و رغبتی حتی به فکر کردن در مورد این چیز ها ندارم و حتی یه شروع دوباره،فقط تونستم یک جمله بهشون بگم که مسیری زندگی که واسه خودم ترسیم کردم نشان از هیچ جنس موئنثی نباید توش باشه که خودم هم میدونم جز یک بهونه بچگونه هیچی نیست و فقط جهت خالی نبودن عریضه صحبت هامه و درد اصلی من اینه که به چنان دلمردگی رسیدم که باعث شده خط بکشم روی هرچی دوست داشتنه و دوست داشته شدن و محدود کردن روابطم از ترس اینکه یه خری پیدا بشه و چراغی توی دلش در مورد من روشن بشه:)

به قول امین رستمی:

شاید یکی شبیه تو پیدا بشه من اما هیچ وقت دیگه عاشق نمیشم

من عشقو بوسیدم گذاشتمش کنار من دیگه اون آدم سابق نمیشم

___

تو هم عشقی و هم یار

تو هم باری و هم یادگار

تو همانی که پس آن کوچه

شدی زخمی بر این روزگار


زلف تو داد مرا بر باد
مده زلفت را بر باد
این دل بر باد رفته من را
مده بیش از این بر باد
دنیا را با خطی سرخ
کردی شیدای خود در باد
لیلی و مجنون ندارد دنیا
هرکه تو را دید رفت بر باد
بگذار بگویند بیگانگان
هرکه دید تو را،رفت بر باد

+گاهی چنان غرق در بوی تو میشوم که فراموش میکنم دنیایی در بیرون از این حرم دلی که ساخته ام در جریان است،دنیایی فارغ از تو و دلگرفته ای به بهانه ی تو

ای کاش درست مینوشت خرکسی را که گفت زمان درمان دردهایمان میشود


تبلیغات

محل تبلیغات شما
محل تبلیغات شما محل تبلیغات شما

آخرین وبلاگ ها

آخرین جستجو ها

علماتیک | حمیدرضا آقایی فروشگاه زنجیره سورنا شعبه ۲۶۵ آزادگان بهبهان [ پَرسه های لآابالی] مربای امروز هیئت در خانه الکترونیک دیجیتال و سیستم عامل - دانشگاه آزاد واحد تهران مرکزی پـــــــور تــــــوس شناخت هستی و پاسخ به سوالات Allan